ســکّــــو

ســکّــــو

من عاشق آغاز ها هستم
ســکّــــو

ســکّــــو

من عاشق آغاز ها هستم

از دور خوش است!

  شاید تا کسی 13ساعت سرپا نمونده باشه و آتیش گرفتن کمر و نیازش به یه ثانیه تکیه دادن به جایی رو حس نکرده باشه و تاول زدن و درد وحشتناک پا رو تجربه نکرده باشه نتونه حتی 10درصد از اندوه جمله ی «سیزده ساعت سرپا موندم.» رو درک کنه. حالا هرکی باشه،چه اونکه فکر میکنه خداست تو امر خودش رو جای دیگری گذاشتن،چه اونکه ادعاش میشه قدرت تصور زیادی داره. نچ! تا تجربه نکنه متوجه عمق همین جمله ی ساده ی خبری نمیشه و ذهنش میپره رو بقیه ی ماجرا که واااااای عاااالیه تو شهر کتاب باشی که خستگی معنی نداره!

بله. برای یک روز و به صورت آزمایشی (بعد از قبول شدن تو مصاحبه و اینکه قشنگ مشخص بود از خداشونه تو بخش کتاب باشم بخاطر همون معدود اطلاعاتی که ازم پرسیدن و جواب دادم) من مشغول به کار تو شهر کتاب شدم. شهر کتابی که وقتی حالم بد میشه میرم توش و گذر و زمان رو حس نمیکنم. شهر کتابی که مسئول بخش کتابش لپم رو میکشید و میگفت تو چرا آخه انقدر بامزه ای! 

با اولین قوانین اونجا خیلی «خب این قانونه» طور آشنا شدم . چون بهشون اعتراض داشتم(پر رو هم نیستم حرفمو میزنم). قانون اول، چادرتون رو بردارید از روز بعد و روسری سر نکنید.فقط مقنعه.

-من با چادر راحتم و بلد نیستم مقنعه سر کنم!

-برای خودتون سخت میشه حالا چند روز بگذره متوجه میشید.ولی مقنعه خب قانونه. چون اینجا فرهنگیه گیر میدن!!


اینجا بود که من هنوزم که هنوزه نفهمیدم فرهنگ چه ربطی به مقنعه داره. قانون مگه قرار نیست از دست خدا و کمک عقل (پیامبر باطنی) و پیامبر ظاهری به دست ما برسه؟ از کجای دستورات خدا مقنعه سر کردن رو قانون کردن و خانوما مجبور به خفه شدن تو حجم پارچه ای پر از بسته ی هوا شدن؟ اگه چنین چیزی تو دستورات نیست پس چرا این «خب قانونه» رو کسی نبرده زیر سوال؟! اگه هست لطفا به منم خبر بدید!

سوال بعدی من به عنوان کسی که حجاب رو قبول داره به عنوان چیزی که  باهاش مهربونم با هم جنسم و بی حجابی رو نوعی نامهربونی میدونم با هم جنسم،اینه که مهم اینه حجاب رعایت بشه .سیاه پوشی و تو آیت زیبای خدا هیچ رنگی ندیدن که نشد حجاب،پس ارگانی که میاد گیر میده اونم به دلیل فرهنگ، مقصودش از این قانون چیه؟ آیا این برداشت نمیشه که هنوز معنی حجاب جا نیفتاده؟ یا دلیل دیگه ای دارن که با اون این قانونه «خب قانونه اینجا اینه» رو توجیه میکنن؟ اگه دلیلی داره بازم ممنون میشم بهم بگید!


قانون بعدی اینه وقتی مشتری هست حق نشستن رو نداری،بی احترامیه!خب این رو میشه باز اشکال قانونی و اینا نذاشت اما همین قانون ساده رو تا وقتی من فقط به عنوان مشتری میرفتم اونجا و نمیدونستم و حالا فهمیدم درد رو به مغز استخوونم رسونده. دقیقه های طولانی ای که بین کتابا و لوازم تحریر رنگی رنگی و عطر و بوی چوب و کتاب میگذروندم بی خبر بودم شاید کمر یکی از صبح داره میشکنه و دلش میخواد زودتر تنها مشتری اونجا تو اون ساعت بره تا بشینه. نه من هرچقدر ادعا کنم میتونم خودم رو جای دیگری بذارم این موضوعات و تجربه ها چیزی نبود که بتونم درکش کنم بدون تجربه. من 13ساعت سرپا موندم و اتفاقا بخاطر حرفهایی که در مورد کتابا میزدم میشنیدم که حرفام باعث شده مشتری ها سمت کتابهای خاصی که ازشون گفتن برن و بخرن. همکار یه روزه ی من گفت این استراتژی فروشه ممکنه مشتری فقط داره نگاه میکنه اگه ما چیزی رو بگیم شاید کنجکاو شه و اون رو بخره! من 13ساعت تو محل کاری که جز خودم خییییییییییییییییییییلی ها آرزو دارن چنین جایی بین کتابها کار کنن سرپا بودم و سیستم حروف الفبایی و نویسنده ای و مللی اونجا رو یاد گرفتم و آخرای ساعت به محض شنیدن اسم کتابی میتونستم سمت قفسه ی مورد نظر سر بچرخونم ولی این با اون حسی که شما فکر میکنید از بودن تو شهر کتاب به آدم دست میده زمین تا آسمون فرق داره.

بودن بین کتاب ها وقتی قرار نیست کتابها رو مرتب کنی و حواست به مشتری باشه و جواب سوال رو با خوش رویی بدی در حالی که داری از پا درد و کمر درد میمیری آره عالیه،بیسته!آخ جونمی جونه . و برای اونها که اونجا کار میکنن حس بی تفاوتی!


سرمون خلوت شده بود چند دقیقه ای که مسئول بخش لوازم التحریر بهم گفت:کفش خوشگله چرا پوشیدیش؟!!!!

یه نگاهی بهش کردم و گفتم چرا نباید میپوشیدم؟

به کفشاش نگاه کرد و گفت من سه تا کفش تا حالا پاره کردم اینجا بس که باید یه ریز تو بخش قدم بزنیم.خب خط راه رفتن می افته رو کفشت حیفه پاره میشه.میخوای بمونی عوض کن.

فکر میکردم چند سالی باید اینجا کار کرده باشه پرسیدم چند وقته اینجا کار میکنی؟

- 6ماه

 و بعد هرکدوممون بدون حرفی رفتیم سمت خودمون!

اون شب وقتی از انبار کتاب آوردن و تگ هاشو همشو من زدم و دم هر قفسه صندلی گذاشتم رفتم بالا اومدم پایین،کفشم باز شد. شنیدم که خودت رو اینقدر خسته نکن!!


+زیاد حرف زدم اما تجربه ای بود که دلم میخواست بنویسمش. از حال ورم پاهام و تا صبح مامان ماساژ دادن پاهام و اینها میگذرم چون مطمئنم تا خودتون تجربه نکنید باز سر همون خونه میمونید که هرچی باشه بودن تو شهر کتاب به این چیزا میچربه،چون این چیزا تا تجربه نشن به عنوان یه دختر به عنوان اولین کار،اولین روز ،قابل درک نیستن.

امروز بهم زنگ زدن.جواب ندادم و اولین روز کاری من آخرین روز کاری من شد.نرفتم!